گاهی فراموش میکنم چطور باید نوشت.نوشتنم مثل کلاس اولی ها میشود؛مثل برادرم. بعد ترجیح میدهم ننویسم.اغلب هم اینکار را میکنم.تا زمانی که بتوانم خودم را پیدا کنم همه چیز تعطیل است.آنقدر وقت تلف میکنم تا چیزی پیدا شود که من را به خودم پس بدهد.گاهی پیدا میشود؛گاهی هم نه.این وسط زمان است که روی صفحه ی ساعت به صلیب کشیده میشود.گاهی دلم بحالش میسوزد؛گاهی هم نه.
اما بالاخره برمیگردم.مثل اینکه با یک سطل آب یخ از خواب بیدارم کرده باشند؛کتاب میخوانم،مسئله های ریاضی را حل میکنم،تست زیست میزنم،مینویسم و بعد خسته میشوم.شب شده است و پلک ها این را فهمیده اند؛سنگین میشوند.از آن وزنه های دویست کیلویی؛اصلا چنین وزنه ای وجود دارد؟!من که نمیدانم.فقط میدانم نمیشود از پسشان برآمد؛بسته میشوند
خوابها همیشه کسری هایم را جبران کرده اند؛از ده تا،هشتایشان خوب اند.ونه خوبِ ساده.که عالی اند.
برای همین،زیاد میخوابم؛کمبود های زندگی ام کم نیستند؛زیاد میخوابم.
پ.ن:دوباره همان مصیبت قدیمی شروع شد؛ساعت ها برای نوشتن تاریخ طول میکشد؛که ۹۷ بود یا چی؟!تا بیاییم به نود و هشت عادت کنیم تمام میشود.
امضا:آر
پ.ن۲:فعلا با امضای آر بنویسم تا ببینیم چه اتفاقی میفته.
شب است.ایستگاه اتوبوس باید غلغله باشد؛اما نیست.تنها دختری با مادرش و مردی با طوطی اش کنار صندلی های سرد ایستگاه ایستاده اند.روی صندلی ها نمی نشینند؛ هر لحظه ممکن است اتوبوسی از راه برسد؛ نشستن بیهوده ست.نشسته نمیتوان در انتظار اتوبوسی ماند.
باد زوزه می کشد لای درختان عریان دو طرف خیابان. هوا ابریست؛ باید باران ببارد.اما نمی بارد؛حتی یک قطره هم نمی بارد. دختر با خود میگوید:« لابد چشمه ی اشک ابرها خشک شده.» بعد از مکثی،اینبار مادرش را خطاب می گیرد:« و یا شاید هم ما آن را خشکاندیم!»
_ چی را خشکاندیم؟
اتوبوسی از راه می رسد؛مجال پاسخ دادن از دخترک گرفته می شود.
_ نرو.نرو.نرو.
صدای ممتد طوطی ای زندانی درقفس است.بنظر نمی آید عاشق باشد.عادت کرده است.و یا شاید هم عادتش داده اند؛ به عاشق بودن؛ به عاشق ماندن. اما همه ی اینها پیش فرض است؛ صاحب طوطی زمانی سخت عاشق بوده است. اما هیچکس این را نمی داند؛دختر و مادرش نمی دانند؛ طوطی نمی داند. حتی دیگر خود مرد هم نمی داند.
دختر «من کارت» را روی صفحه ی دستگاه می گذارد؛ به اندازه ی دو نفر کارت می کشد.با یک دستش میله ی زرد رنگ اتوبوس را گرفته است تا زمین نخورد و نگاهش به مردی ست که با آنها در ایستگاه اتوبوس ایستاده بود؛بنظر می رسید منتظر اتوبوس باشد.اما حالا سوار نمیشود؛ مردد است؛سوار نمیشود؛روی صندلی های سرد ایستگاه می نشیند.شاید منتظر اتوبوس بعدی ست.ویا شاید هم منتظر هیچ اتوبوسی نیست؛ از چشمهایش نمیتوان چیزی فهمید.
_ نرو.نرو.نرو.
آخرین صدایی ست که دختر میشنود.با حرکت اتوبوس صدا دور و دورتر میشود؛ تا جایی که نیست می شود.
همه ی آدمهای توی اتوبوس خاکستری شده اند؛حتی دخترک هم خاکستری شده است.جوانی انتهای اتوبوس به میله ها تکیه داده است و پالتوی بلند مشکی اش تا زانومی رسد.همه خاکستری شده اند.جوان اما خاکستری نیست؛ رنگی مانده است.البته اگر بتوان سیاه و سفید را رنگ دانست.
دختر چشم از جوان بر نمیدارد؛ نمیتواند چشم بردارد.انگار که مسخ شده است؛ مسخ چشمهایش.چشم ها خیلی مهم اند؛چشمها قادر به تکلم اند.صوت وآوا ندارند.اما میتوانند؛ در گفتن تمام آنچه که میخواستیم بگوییم و نتوانستیم بگوییم.چشمها خیلی مهم اند؛ دروغ نمیگویند؛ نمیتوانند بگویند.یکراست به قلب منتهی می شوند و هر آنچه به قلب منتهی شود دروغ نمیگوید؛ نمیتواند دروغ بگوید.
جوان نگاهی کوتاه اما عمیق به دخترک می اندازد؛ چشمها کار خودشان را می کنند؛دخترک سخت دچار شده است.
دختر میداند جوان ابلق دو ایستگاه دیگر پیاده میشود.این را خودش به همراهش گفته است.همان همراه خاکستری ای که جوان را «میم» خطاب کرده بود.
«میم» توجهی به آدمهای خاکستری توی اتوبوس نشان نمی دهد.از توی شیشه اتوبوس صورتش را برانداز می کند و مدام دست لای موهایش می کشد.
دختر دارد به طوطی فکر می کند.به آن جمله ی کلیدی؛ شاید وما "نرو" جواب ما به زندگی ست؛ جوابی عاجزانه برای نگه داشتن تمام آنچه از دست میدهیم؛به تمام آنچه باید از دست بدهیم.
یک ایستگاه را رد کرده اند؛ حالا تنها یک ایستگاه دیگر مانده است. جوان هنوز هم به کسی نگاه نمی کند.دخترک با نگاهی دقیق در اجزای صورت جوان سعی در بخاطر سپردن چهره اش دارد. هرچه باشد تنها یک ایستگاه دیگر مانده است.
ایستگاه دوم؛ جوان بالاخره آخرین نگاهش را به دخترک می اندازد و آخرین ها جاودانه میشود.
_ پیاده میشویم.
تنها یک جمله برای رفتن کافی ست.جوان می رود و صدایش برای دختر جاودانه میشود؛ نگاهش جاودانه میشود؛ رفتنش جاودانه می شود.
حالا دیگر آدم های توی اتوبوس رنگی شده اند. اما دخترک طوطی شده است. با جمله ی کلیدی که میگوید " نرو.نرو.نرو."
طوطی سرگشته را در قفس می اندازند.
از وقتی خندیدن سخت شد؛از همان وقتی که مشکلات نگذاشتند لبخند بزنیم؛دورمان را هاله ای از غم گرفت و به فکر چاره ای افتادیم.
مردم ما انسانهای غمگینی بودند.و غمگین تر شدند. مشکلات اقتصادی به روح و روان ها زدند؛شادی را از نگاه ها گرفتند و ذهن ها آشفته شدند.
این وسط اما بعضی ها،چون نتوانستند درمان قطعی اش را پیدا کنند به مسکن ها روی آوردند؛درمانی سطحی برای دردی که ریشه ای بود.برنامه هایی ساخته شدند که میتوانستند جریان بسیاری از افکار را اشغال کنند؛فکر کردن،نخستین مقدمه رنج کشیدن ها بود.و آنها توانستند در حذف این مرحله خیلی خوب عمل کنند.
خندوانه یکی از آنها بود؛از همان ابتدای شروع برنامه از ما میخواستند بی دلیل و با دلی پر از بغض بخندیم.خندیدیم و غصه ها فراموش شدند.گفتند بخندیم.اما هیچکس نگفت چرا باید بخندیم؟!
برنامه سازان برنامه هایشان را طنز ساختند و رنگها را وسیله قرار دادند؛قرمز و سبز چیزهایی بودند که به ما روحیه میدادند.
دنیای مان خاکستری بود و برنامه ها را رنگی ساختند.گریزان از دنیای سیاه و سفیدی که داشتیم- و یا شاید هم همان خاکستری- به قرمز و سبز پناه آوردیم. زیرسایه شان خندیدیم؛دست زدیم؛فریاد کشیدیم و رأی دادیم.و به عضویت خانواده ای بزرگ درآمدیم که همه شان فراری بودند؛از زندگی هاشان،از روزمرگی هاشان.
خندیدیم و در رنگها محو شدیم؛هیچ کس هم نگفت:از غم جدا مشو که غنا میدهد به دل.
#چلـچراغ
اگر زندگی درخت باشد من باید میمون سردرگمی باشم که روی یک شاخه اش بند نمیشود.همه اش برمیگردد به اینکه هنوز نتوانسته ام بفهمم کی هستم.و اصلا چرا باید کسی باشم؟چیز عجیبی نیست؛خیلی های دیگر هم نمیدانند.در واقع هیچکس نمیداند.مردم همینکه صبحشان را به سلامت به شب برسانند هنر کرده اند.با اینحال ،سوال هایی از این دست که جوابی ندارند میتوانند برای ساعتها موجبات آزار را فراهم کنند.یکی شان سوالی بود که باعث میشد دیگر نخواهم بنویسم.سوالی که میپرسید:چرا مینویسی؟!. چون خودم باشم.چون وقتی نمینویسم خودم نیستم و این دیوانه ام میکند.آنوقت است که مدام میخواهم این و آن باشم.آدم است دیگر؛دلش میخواهد هرکس دیگری باشد اما خودش نباشد. شروع ماجرا برای من از زمانی بود که کتابی بدست گرفتم.کتابها دنیاهای متفاوتی داشتند و آدمهای درونشان هر کدام یک رنگی بودند. تقلید از این آدمهای رنگی تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم تا بتوانم کسی باشم.اینکار با فیلم دیدن تشدید شد.حالا منهم به لیست کسانی که میخواستند مایکل اسکافیلد باشند و از یکجایی فرار کنند اضافه شده بودم.اما مایکل بودن قضیه را پیچیده تر کرد؛چطور یک کلاغ میتواند ادای کبکی را دربیاورد؟!
همه اش برمیگردد به وجود چیزی که درونمان قرارداده اند؛طمع برای تصاحب زندگی هامان.اینطور نیست که همه نقش اصلی زندگی خودشان را بازی کنند.نیمی از آدمها آفتاب پرست اند.حتی همان هم نیستند.ادای آفتاب پرست را در می آورند.
البته همه بالاخری یک رنگی دارند.بدون رنگ نمیشود به زندگی ادامه داد.همه ی ما رنگی داریم منتهی سیاه و سفیدیم.مگر نه اینکه سیاه و سفید هم رنگ محسوب میشود؟!
ما آدمها را به گوشه ی زندگی پرت نکرده اند و حتی هیچکس هم نقش اول زندگی مارا نیده است.همه اش تقصیر خودمان است؛هیچوقت نخواستیم بفهمیم خودمان چه رنگی ایم.اصلا رنگی داریم یا رنگ را گذاشته اند برای آدمهای توی قصه ها؟
بعضی کتابها میتوانند؛در گفتن چیزهایی که میخواستیم بگوییم و نتوانستیم.مانند حرفی که "کاف" می زد:دو راه برای شناخت انسانها وجود دارد؛یکی کفشهایشان و دوم،کتابی که میخوانند؛این چیزهاست که سطح آدمی را مشخص میکند.
کاف،آل استار قرمز میپوشید و با هولدن کالفیلدِ جروم دیوید سالینجر احساس برادری داشت.گاهی هم میگفت ذهنش به آشفتگی نوشته های کریستین بوبن است.کاف دیالوگ فیلمهای پیتر ویر را از بر بود؛خصوصا انجمن شاعران مرده اش را.و دیالوگی که سراسر فیلم تکرار میشود: کارپه دیم.
او پابه پای پسران جوان،چراغ قوه بدست،در شبی مهتابی از میان جنگل عبور کرده بود تا به غار برسد و برای خواندن شعری از پرسی بیش شلی،از هیجان لرزیده بود.
این چیزهاست که بشر را زنده نگه داشته است؛برای یافتن صدای درونمان در بازتاب کلمات شعر ها،سکانس فیلم ها و حتی نوای موسیقی ها.
کاف همیشه کتاب میخواند؛با اینکارش میخواست جای خالی آدمها در زندگی اش را با انسانهای نهفته در کتابهایی که میخواند پر کند. انسانهایی از قرن ششم. آدمهایی که دیگر تکرار نمیشوند اما بخشی از وجودشان با نوشتن جاودان مانده است.
کاف میگفت بهترین دوستان آنهایی اندکه تورا در خودشان انعکاس دهند؛مانند آیینه. و بهترین کتابها آنهایی اند که صدای درونت را به گوشهای پیش از این کر ات برسانند و تو را شفا دهند.
روزی دستم را گرفت و به کتابخانه ای برد.گفت:بهترین دوستت را انتخاب کن.اینجا پر از کتاب است!
بهترین دوست کاف حافظ بود؛بهترین دوست من کریستوفر فرانک شد.
لحظه ی با ارزشی ست؛وقتی از آنهایی که توقع اش را نداری،آرامش می یابی؛مانند وقت استراحت بین درس دادن معلم. باید قدر این لحظات را دانست.به هر حال این لحظه ها هستند که به سرعت ابر میگذرند. و هیچگاه بازنمیگردند؛این غم انگیز ترین داستان است.
صحبت از داستان شد؛این روز ها،در حال گذراندن داستانی تراژدیک در پس زمینه ی زندگی ام هستم. اندوهی عظیم و بی پایان که به زندگی ام سکوت و آرامش داده است؛مگر این همان چیزی نبود که روزها را بخاطرش عجولانه گذراندم و دست به کارهای نادرست زیادی زدم؟
هنوز هم میخندانم.و حتی بیشتر از،میخندم؛خنده ای عمیق و بی صدا.
با تکیه براین آرامش درونی،بیشتر از گذشته میتوانم خودم باشم.از غم،بیش از آنچه شادی عرضه میدارد،میتوان آرامش کسب کرد.این اندوه،سزاوار دوست داشتن است.همانطور انسانهای منفرد و تک افتاده؛آنهایی که نمیخواستند و محکوم به تحمل شدند.این شکیبایی ستودنی ست. انسانهای تک افتاده،آنها که در تنهایی خود غوطه ورند،بیش از هرکس دیگری میتوانند صدای وجودشان را بیابند.
رهبران جنگها،با شعار های حماسی مردم را گروه گروه به جبهه های نبرد می کشاندند.وحالا،من شعاری دارم که راهم را از تمام آن گروه ها جدا میکند؛انسانها را رها کن،دنبال صدای درونت برو.
در پس این سکوت و آرامش صدایی خفته ست؛صدایت را بیدار کن و فریاد بکش.
الحاقیه:همیشه نوری وجود دارد؛برای کسی که میخواهد ببیند. _امام علی
امام سجاد:إنَ الله یُحِبَّ کُلَّ قَلب حَزین.
اینجا خلوت است.اما ساکت نیست.یعنی پارس سگها سکوت را حرام کرده است.همیشه واق واق میکنند؛بعید میدانم پارسشان معنیِ خاصی داشته باشد.بیشتر از روی عادت ست.من هم عادت کرده ام؛به دروغ گفتن.دروغهای کوچک.آنها که اصل مطلب را دستخوش تغییر نمیکنند.اما من را یک دروغگوبار می آورند.یعنی مگر فرقی می کند؟!دروغ گو صرفا دروغ گوست.برای نیل آرمسترانگ هم فرقی نمی کرد یک قدم بردارد یا تمام کره ماه را دور بزند؛بالاخره او اولین آدمی بود که قدم در ماه گذاشت.حتی به اندازه ی یک قدم؛یک قدم کوچک برای یک مرد اما یک جهش بزرگ برای بشریت؛چیزی که خودش گفته بود.
حالا این قدم های کوچک،این دروغهای ناچیز،قبل از آنکه دیگران را فریب دهد خودت را می فریبد.یک جور خودفریبی ست؛برای آنکه دروغگوی خوبی باشی.حتی اگر بدترین دروغگو هم باشی فرقی نمیکند؛اولین قربانی یک دروغگو خودش اوست.
بهرام آدمِ عجیبی ست؛صبحانه،نان در چایی می زند و میخورد.هر روز صبح که می آید و سرسفره می نشیند شروع می کند به حرف زدن؛از رفتن می گوید.نان را در چایی میخیساند و آنقدر درباره ی رفتن استدلال تراشی می کند که پاک آمدنش را فراموش میکنیم؛انگار که اصلا نیامده است؛همیشه بوده است؛حالا میخواهد برود.همیشه هم روی یک جمله تاکید دارد؛اینکه "ته این جاده بن بست است"
بهرام آدم عجیبی ست؛حرفهای عجیبی میزند؛هر روز صبح،بعد از تمام شدن صبحانه اش روی مبل دراز می کشد و درباره ی دنیا صحبت می کند؛اینکه خیلی بزرگ است؛باید رفت و بزرگی اش را دید؛لمسش کرد؛در آن غرق شد.
شبی،خبر رفتن پسرخاله ام را شنیدیم؛رفته بود لندن.از فردای آنشب،بهرام دیگر پایین نیامد؛یک هفته ایست که دیگر نمی آید.افسردگی گرفته است؛دنیای بزرگش را آب برده.
حالا دیگر کسی نیست که نانش را در چایی بخیساند و درباره ی رفتن حرف بزند.اما من درباره اش فکر می کنم؛بعد از جمع کردن سفره ی صبحانه روی مبل دراز میکشم و درباره ی دنیا فکر میکنم؛دنیا آنقدرها هم که بهرام میگوید بزرگ نیست.و انطور هم که بنظر می آید کوچک نیست؛یعنی نمیشود برایش اندازه ای تعیین کرد.
دنیای هرکسی درست مانند قد او،یک اندازه ای ست.نمیتوان گفت انسان ذاتاً موجودی ست قد بلند یا کوتاه،چون هرکسی دنیای خودش را دارد.
من دنیای کوچکی دارم؛از اتاقم شروع میشود و تا حد ترخص شهر ام ادامه دارد؛شاید هم کمتر.اما در همین دنیای کوچک درهای بسیاری وجود دارندکه در آنسوی خود دنیای بزرگی را به آغوش کشیده اند.دنیایی متشکل از تمام نداشته های زندگی مان؛درباره ی صحت وجودشان نمیتوان چیزی گفت.اما اینطور بنظر می اید که وجود دارند.
چند سالی ست که تمام دغدغه ی من-و بیشتر از من بهرام- گذشتن از درهایی ست که در ذهنمان ساخته ایم؛برای رسیدن به آرزوهای دور و دراز؛برای ی حس نامتناهی بودن دنیاهایمان؛شاید هم برای دیدن آدمهای سفید پوست با موهای طلایی و لهجه ی انگلیسی.یا برای باغهای باروک پراگ و عطر موسیقی در فضا؛گلن سنت مری و فور ویندز با تپه های ماسه ای سرخ رنگ و فانوس دریایی کنار ساحل اش.حتی باستن و بهترین دانشگاه پزشکی اش. دلیل برای رفتن زیاد است؛برای دیدن چیزهایی که تنها در فیلمها و کتابها دیده و خوانده ایم،برای دست یافتن به دنیایی جدید،با فرهنگی جدید و آدمهایی متفاوت؛برای عبور از این در ها.
اما قبل از هرچیز،باید دری وجود داشته باشد؛آدمهایی که دنیای شان آنقدری وسعت ندارد که کفاف آرزوهایشان را بدهد؛آن ها میتوانند با عبور از این درها دنیای بی حد و حصری را به آغوش بکشند.و به مکانهایی سفر کنند که تنها کلاسیکهای اصیل میتوانند اینکار را هر چند برای مدت کوتاهی برای شان انجام دهند.
فکر میکنم کریستف کلمب هم وقتی آمریکا را کشف کرد همین حس را داشت؛احساس میکرد دنیا جای بزرگی ست.
بهرام آدم عجیبی ست؛دیگر نان ش را در چایی نمی زند.دیگر از رفتن نمیگوید؛یک هفته ایست که در ها را بسته است.
بشنویم از poo_bon:
از هر ده دختر هفت نفرشان فاطمه اند.بر می گردد به مادرهای دهه هشتاد و اواخر هفتاد که خدا میداند به کدامین دلیل نذر کرده بودند دسته جمعی اسم بچه هایشان را بگذارند فاطمه. تقریبا نسبت به این اسم بی حس شده ام.یکی صدا می زند فاطمه. و آخرین نفری که واکنش نشان می دهد من هستم.یکجورهایی اصلا اسمی ندارم.حتی با چاپ شدن داستانم به این اسم مخالف بودم.میگفتم اینطوری انگار داستان را ازم گرفته اند؛نوشته ام دیگر برای من نیست.
دیشب پیامش آمد که برای همان داستان به حسابم پول ریخته اند.اولین حقوق.و حس خوبی که مانع خرج کردنش می شود.راه دوم بخشیدن یکجای تمام آن پول ناچیز به یکی از اعضای خانواده ست.به علی؛تا همه اش را تا چند ماه نوشمک بخرد.هر روز قبل از پارک رفتن.نوشمک سیاه شور.از همان ها که ماه رمضان بعد از افطار میرفتم حیاط و زیر نور ماه میخوردم.ترفند های پانزده سالگی بود؛رژ نزن؛بجاش نوشمک سیاه بخور.
دیشب که با سرعت صد و بیست تا از روستا دور می شدیم ماه را دیدم.داشت کم کم توی آسمان خودنمایی می کرد هر چند صورتش شبیه تاول زردی در آستانه ی ترکیدن بود.بالای سرمان میدوید.
دلم میخواست همان موقع احساسی که داشتم را بنویسم.نشد.هنوز هم نمیشود.نه آنطور که بخواهم.
حتی توی حرف زدن با آدم ها هم کلمه کم می آورم.نمیخواهم همه چیز را گردن کنکور بیندازم.
اما آخرین باری که از جمع دختر ها بیرون آمدم چون حس و حالی برای صحبت و ماندن نداشتم حتی یادم نمی آمد موقع ورود به مسجد کفشهایم را کجا گذاشته ام.بین کلمات و فورمولهای فیزیک دو پاره شده ام.
باید یک پیانو بخرم.یا یک دوربین عکاسی.راهی برای حرف زدن بدون منت کلمات.
شاید فقط باید یک دوربین بخرم.از ماه عکسی بیندازم.
بفهمم ماه هرگز نمی دود.و فاطمه،فاطمه ست.حتی اگر همه فکر کنند من بهارم.
سینما رفتن آخرین چیزی ست که در این دنیا می خواهم؛یکبار امتحان کرده ام و بابتش حسابی پشیمان شده ام.میتوانستم بمانم خانه و یک دست فوتبال دستی را به فیلمی که در آن جایی برای امثال من وجود ندارد ترجیح بدهم.حتی میتوانستم بگذارم برادر کوچکم بازی راببرد تا از گریه های بعدش خبری نباشد.
اگر نظر من رابخواهند-که مطمئنا هیچوقت نمیخواهند- باید بگویم فیلم خوب فیلمی ست که بعد از دیدنش تغییری در تو ایجاد شود.اسمش را جوگیری یا هرچیزی که میخواهید بگذارید اما فیلم خوب،فیلمی ست که مثل پتک بر سرت بکوبد.کافکا هم یک همچین نظری درباره ی کتابها داشت.
تقریبا همیشه سینمای غرب را به سینمای ایران و کشورهای آسیایی ترجیح داده ام.حالا بماند اگر رنگ چشمها و موهایشان در این قضیه نقشی جدی دارد.اما این دلیلی بود که من را وارد سینماهایشان کرد و بعد از آنکه مدام یکی پس از دیگری توسط فیلمهایشان پتک برسرم کوبیده شد فهمیدم میتوانم دلیل بهتری برای طرفداری از نه همه ی فیلمهایشان،که بعضی هایشان داشته باشم.
دروغ نیست اگر بگویم تمام عمرم درحال اثبات کردن بودم؛اثبات چیزی که هستم و چیزی که می خواهم.اما برای همه شان زیادی کوچک بودم.برای دم خور شدن با آدم بزرگها تنها راه،بزرگ شدن بود.چیزی که برخلاف زمان کندتر از هرچیزدیگری جلو می رود.
یک روز به سینما رفتم و فهمیدم جای من آنجا نیست؛نه تا وقتی بزرگ بشوم.
این چیزی نیست که در سینمای خارج درحال وقوع باشد.فیلم های نوجوان محور زیادی از سوی کشورهای غربی ساخته شده اند که با دیدنشان ،خودت را میبینی،در قالب شخصیت ها.دیالوگهایش حرفهایی ست که هیچوقت برای گفتنشان بلند گو را بدستت نداده اند. آخرین فیلمی که دیدم چارلی بارتلت بود.و من در تمام مدتی که فیلم را می دیدم منتظر دیالوگی بودم که بگوید:«چارلی بارتلت،کاری که توی زندگی ت انجام میدی،اهمیت داره». و در آن لحظه بود که بعد از مدتها احساس کردم کارهایی که انجام می دهم واقعا دیده میشوند.
فیلمهایی از این دست خوب توانسته اند دنیایی بسازند که در آن جز نوجوان مسئله ی مهم دیگری وجود نداشته باشد.هرچه هست نوجوان است و دنیایی که دارد؛نوجوانی با تمام مقتضیات سنش.آدمی که برای اثبات خودش نیاز به بزرگ شدن ندارد.
اگر یک روز تصمیم به ساختن یک فیلم بگیرم،فیلمی می سازم که هیتلرش پسری هفده ساله باشد.
درباره این سایت